
مرگ مثل جرقه های پر نور یک فشفشه ..برای دمی.. دقایقی..
چند روزی ..یاد آنکه را که رفته است نوری چند برابر می بخشد..
آشنایان و نزدیکان دور هم جمع می شوند و خاطرات کهنه را از
گوشه کنار ذهن و کمدها و چمدانهای قدیمی
بیرون میریزند ..
عکسی.. که کمی از گوشه ی صورتش از پشت سر کسی معلوم است..
کاغذ نوشته ای
مچاله در گوشه ی کیفی با دستخط اش..
هر چه خاطره قدیمی تر باشد حکایت از صمیمیت بیشتر دارد..احساس
"-من صمیمی تر بودم!-" "-این را فقط من میدانستم!"چون مرحمی
است که زخم را میسوزاند اما التیامش هم میدهد
"همین دیروز بود که..".... "چند شب پیش با
هم بودیم." " هفته پیش دیدمش".. اینها اما خاطراتی هنوز زنده
اند
خاطراتی که نبودن را ناباورانه تر به رخ میکشند... و هر
کدام سرآغاز هق هقی و شیونی میشوند ..
"چقدر دوستش داشتم ها" "چه خوب بود و
مهربان" ..در لابلای هر حرف و گفتگو شنیده
میشود..
جمله هایی که برای او که با همه ی خوبی هایش توی قاب روی
طاقچه نشسته است اما.. شنیدنشان چه زود دیر شده است..
فنجانها از چای پر و خالی میشوند.. بشقابهای میوه از پوست نارنگی
و خیار و حلوا ی نیم خورده ..
کم کم
گرمای زندگی بر حضور سرد تلخ مرگ پیشی میگیرد..
آشنایان از هم دور افتاده به جبر زمان و کار ..دیدار تازه کرده
اند و از کودکان تازه بدنیا آمده و نوه ها .. عروس ها و دامادها پرس و جو میکنند..و
غفلت روزمرگی به کلام بر میگردد
شب به پایان میرسد..
تن پوشهای سیاه مهربانانه یکدیگر را در آغوش میکشند و به هم
قول میدهند دیدارها زود تر تازه شود.. شاید قبل از اینکه برای همیشه دیر شده
باشد..
آری!
مرگ مثل جرقه های نورانی یک فشفشه میماند..
یک آن روشن میشود
و
آن کس را که از سوختن نمیترسد با خود می برد
و آنها که میمانند
برای دمی.. دقایقی.. چند روزی..
از ترس آن جرقه
نورانی..از ترس مرگ
به هم نزدیک تر
میشوند..
.............
به یاد منصور