Monday, December 16, 2013

چرا نگاه نکردم؟



:انگار یک دریچه ی بسته روی دیوار
      لبهای من
 و
 زنگار زمان


   :تق ای به در

 
هراس حجم یک هیاهوی زندانی ؟
یا
کشف حفره ی خالیِ یک تنهایی؟


پشت این دریچه
 زنی 
مسکن دارد
و 
در پس این لبهای بسته
چشم هایی است



    

 

Saturday, December 07, 2013

شور زندگی



شیرینی خامه ای
دوست دارد و
پیراهن قرمز

و رژ لبی که رنگش نرود زود
تا 
وقتی توی آینه نگاه میکند
غبار ایام 
را
به خطهای ریز لبخند سرخ اش
آذین کند

آغوش او 
همه 
شور زندگی است

با
دستهای تکیده و باریک
و ناخنهایی  هنوز زیبا

ملکه ای  است
که  با قلبش بر مردمانی حکومت میکند 
که خود پرورانده است
با خون دل و قطره های اشکش
  
  
و
زندگی را
هر روز
با ریه های عشق 
نفس میکشد

 

........

برای مامان ایران


Thursday, December 05, 2013

چراغ روی آلاچیق






دو هفته مانده به یلدا
نسترن باغچه گل داده است

و زن که 
فراموش کرده است
 شوق آدمکهای برفی را
     نفسهای صمیمی زمستان را
 
تنهایی اش را 
دفن میکند
در خاک گرم باغچه
با مورچه ها و مارمولک ها و قورباغه ها
  
تنهایی اش
 روی آلاچیق بالا می کشد
و باغچه را 
روشن میکند



Thursday, November 21, 2013

همه عمر دیر رسیدیم


مرگ مثل جرقه های پر نور یک فشفشه ..برای دمی.. دقایقی.. چند روزی ..یاد آنکه را که رفته است  نوری چند برابر می بخشد..
آشنایان و نزدیکان دور هم جمع می شوند و خاطرات کهنه را از گوشه  کنار ذهن و کمدها و چمدانهای قدیمی بیرون میریزند ..
عکسی.. که کمی از گوشه ی صورتش از پشت سر کسی معلوم است..
کاغذ نوشته ای  مچاله در گوشه ی کیفی با دستخط اش..
هر چه خاطره قدیمی تر باشد حکایت از صمیمیت بیشتر دارد..احساس "-من صمیمی تر بودم!-" "-این را فقط من میدانستم!"چون مرحمی است که زخم را میسوزاند اما التیامش هم میدهد
"همین دیروز بود که..".... "چند شب پیش با هم بودیم." " هفته پیش دیدمش".. اینها اما خاطراتی هنوز زنده اند
خاطراتی که نبودن را ناباورانه تر به رخ میکشند... و هر کدام سرآغاز هق هقی و شیونی میشوند ..
"چقدر دوستش داشتم ها" "چه خوب بود و مهربان"  ..در لابلای هر حرف و گفتگو شنیده میشود..
جمله هایی که برای او که با همه ی خوبی هایش توی قاب روی طاقچه نشسته است اما.. شنیدنشان چه زود دیر شده است..
فنجانها از چای پر و خالی میشوند.. بشقابهای میوه از پوست نارنگی و خیار و حلوا ی نیم خورده ..
کم کم
گرمای زندگی بر حضور سرد تلخ مرگ پیشی میگیرد..
آشنایان از هم دور افتاده به جبر زمان و کار ..دیدار تازه کرده اند و از کودکان تازه بدنیا آمده و نوه ها .. عروس ها و دامادها پرس و جو میکنند..و غفلت روزمرگی به کلام بر میگردد
شب به پایان میرسد..
تن پوشهای سیاه مهربانانه یکدیگر را در آغوش میکشند و به هم قول میدهند دیدارها زود تر تازه شود.. شاید قبل از اینکه برای همیشه دیر شده باشد..
آری!
مرگ مثل جرقه های نورانی یک فشفشه میماند..
یک آن روشن میشود 
و
آن کس را که از سوختن نمیترسد با خود می برد
 و آنها که میمانند برای دمی.. دقایقی.. چند روزی..
 از ترس آن جرقه نورانی..از ترس مرگ
 به هم نزدیک تر میشوند..
 .............

به یاد منصور