Wednesday, October 31, 2007


مریم دوست همیشه با من دوران راهنمایی و دبیرستان بود
از آن دوست ها که هر کاری میخواهی بکنی باید با او بکنی
از آن دوست ها که یکهو در دل مامان و بابا جا باز میکنند و اجازه ی ورود میگیرند و بعد از آن با آوردن اسم رمز" مریم ".. همه چیز و همه کار مجاز میشود
و این برای عنان گسیخته ای مثل من کم موهبتی نبود
جمله ی من این بود: دلم می خواهد یه کار هیجان انگیز یواشکی بکنیم!! و بعد با تایید مریم! بساطش جور میشد
یکی از کارهای یواشکی ما این بود که سر ایستگاه اتوبوس خودمان پیاده نشویم! همینطور با اتوبوس برویم ببینیم چه میشود!!! و سر از چه جاهایی در میاوردیم
کار یواشکی دیگر پیدا کردن آدرس و محل زندگی آدمهای معروف سینمایی آن موقع بود!! مثلا یادم هست خانه ی بهرام بیضایی را که پیدا کرده بودیم.. یک روز کلاس زبان نرفتیم و روبروی خانه اش انقدر ایستادیم تا بلکه ببینیمش که نشد! همانجا با هم نمایشنامه ی مرگ یزدگردش را بلند بلند میخواندیم و تمرین بازیگری میکردیم! بلکه ما را دید و خواست با ما حرف بزند! نمی بایست بی تجربه و بی سواد جلوه کنیم که
یکبار هم با بساط نعلبکی و کاغذ ..روح مرحوم داستایوفسکی را اظهار کردیم! و از او چند جمله ی ادبی پرسیدیم! یادم هست مریم برای تایید وجود روح داستایوفسکی از او پرسید فئودور! اگر خودت هستی یک جمله ی آشنا بگو! و بعد روی کاغذ حروف چرخیدند که: آلیوشا! دروغ تو را بیچاره خواهد کرد! و من و مریم در حالیکه آب دهانمان را با ترس قورت می دادیم با هم گفتیم... وااای! برادران کارامازوف
خلاصه.. این کارهای یواشکی حکایت مفصلی دارد...
.........................

این روزهای ابری دل گرفته ..روی خاک سرزمینی که نقشی از من ندارد..روزهایی ست که دلم لک زده برای یک کارهیجان انگیز یواشکی ..یک دوست قدیمی سراغ ندارید؟



Friday, October 26, 2007


آدمهای هورمونی
آدمهایی بر منطق چند میکرو گرم از یک فرمول شیمیایی کمتر یا بیشتر ..
آدمهای چند هزارم ثانیه از یک پالس سلول عصبی

...............

آدمهای
آدرنالین
خشونت.. فریاد
آدمهای خنده های عصبی در صورتهای پر خون
آدمهای سرعت .. هیجان مردن
آدمهای واکنش های غلط و قاطع
آدمهای یکبار فرصت برای همیشه...

آدمهای
سروتونین
شعف.. شور و لذت
آدمهای شاد.. لبخندهای صبجگاهی بر پنجره های باز
آدمهای بلیط برنامه های کمدی
بی واکنش
آدمهای همیشه فرصت بیشتر...

آدمهای
کورتیزول
سکوت.. تنش.. اضطراب
آدمهای غصه های طولانی.. اشکهای بی صدا
آدمهای رژیم های لاغری و شکلات
آدمهای فرار..
آدم های فرصت های هیچ وقت....

آدمهای
تیروئید زیاد
کار..کار..کار
دویدن و بیداری
آدمهای منطق های دو بعلاوه ی دو
آدمهای نطم و قهوه ی تلخ
آدمهای بحث های طولانی
آدمهای فرصت های از دست رفته....

آدمهای تیروئید کم
کند..خواب.. خسته
نفس های شمرده.. دستهای خیس
آدمهای خوش صحبت و نگاه های گرم
آدمهای غذاهای خانگی
آدمهای واکنش های بی دردسر
آدمهای قرصتهای خوب گذشته...


آدمهای
دوره های ماهیانه
شاد.. غمگین
عاشق..فارغ
انرژی و خستگی
آدمهای رفتارهای غیر قابل پیش بینی
آدمهای فیلمهای سیاه و سفید فرانسوی
بی تکلیف
واکنش های لحظه ای
آدمهای فرصتهای دیگران...

...........................................

زندگی های هورمونی
احساس های هورمونی
قتل های هورمونی
عشق های هورمونی
آ
د
م
های هورمونی

....................................
......



Thursday, October 25, 2007

نه! من هیچ چیز ندارم
هیچ چیز نمیخواهم داشته باشم ..نه نگاه پر از نیاز این موجود کوچک نحیف بدون اسم را.. نه محبتهای بی دریغ تو را که زیر سنگینی حجمشان له میشوم.. از داشتن و داشته شدن می ترسم
نداشتن سبکم میکند
اینطور نبودم ! اینطور شده ام! چیزی ازمن در آن روزها و آن سالها که تمرین نداشتن میکردم جایی جا مانده! چنان به نبودنش خو کرده ام که شاید بگویم در این حفره ی خالی است که براحتی نفس میکشم..نفسی از سر راحتی.. نفسی بی وزن و سبک.. یک نفس بدون ترس در حیاط آن طرف میله های بلند دلبستگی و وابستگی
چه تلخ شده ام من
عشق دیگر صورتی نیست.. دوست داشتن هم آبی نیست دیگر
فرمزتیره و رنگ زیتون..نارنجی چرک که رنگ آجرهاست و رنگ خاک بیشترعریانی روحم را می پوشانند ..
میخواهم این سگ توله ی کوچک را که با عشق به من هدیه کرده ای پس بفرستی. حضورش ..نگاه نیازمندش.. این که دوست دارد و باید هر جا که میخواهد بخورد و کثیف کاری کند و من که مجبورم احمقانه دماغ کوچکش را روی کثیفی ها بگیرم و دعوایش کنم و ببرمش به زورسفره ی مسخره پلاستیکی را نشانش بدهم و بگویم اینجا! اینجا فقط اجازه داری! قلبم را می فشرد!
اینکه تا دیروز قسمتی از مسیر آمدن به خانه - تنها زمان تنهایی من با خودم- را پیاده و سرگردان و بی هدف در خیابان میگذراندم به این تبدیل شده که صد بار به ساعتم نگاه کنم و ترس بی آب و غذاییش.. ترس تنها ماندنش و غصه دار شدنش..ریخت و پاش و کثافتهای کنار درش.. مرا بیندازد توی اطاقک مترو و همه ی راه را به هیچ چیز فکر نکنم.. خفه ام میکند
چه تلخ شده ام من
همین دیروز نبود که نوشته ای با شور عشق نوشتم برای تو
نه! دیروز نبود انگار! سالها میگذرد از آن روز
من هیچ چیز نمیخواهم داشته باشم
جزقفس تنهایی خودم




Tuesday, October 23, 2007

سهم من این است
سهم من آسمانی ست
که آویختن پرده ای آنرا از من می گیرد
فروغ



مثل یک توپ کاموایی پشمی می ماند.. کرکی و سفید
قل میخورد انگار با آن پاها و پنجه های کوچکش
توی دستم نگهش میدارم ..سرش را کمی بالاتر می گیرم تا چشمانش مرا ببینند.. آن وقت توی چشمانش نگاه میکنم و میگویم
به زندگی من خوش آمدی.....اما ..هی! ..حواست باشد! به قدر خودت جا اشغال کنی ها! من سهمم را به کسی نمی دهم گفته باشم

دستم را به زمین نزدیک میکنم.. جستی میزند و می دود
میبینم تکه ای از دلم را که چطورلا به لای بازیگوشی هایش گم میشود

و هنوز زیر لب تکرار میکنم..
من سهمم را به کسی نمیدهم! گفته باشم



........................

من یک سگ توله ی خیلی کوچک دارم از دیشب
اسم دخترانه ی خوب سراغ ندارید

:)


Saturday, October 20, 2007


سلام -
سلام -



روز از پرنده آغاز می شود
........