Thursday, July 03, 2014

کفشهایم کو؟



آیا من افسرده ام؟

کرکره ی پنجره های اطاق خواب همیشه باز است تا صبح با نور آفتاب که اطاق را روشن میکند    بیدار شوم..سی و پنج دقیقه.. تا برای رفتن به کار آماده شوم .. ده دقیقه آماده شدن قهوه صبح و نان تست.. از توی یخچال چیزی برای نهار بر میدارم و از خانه بیرون میزنم.. توی ماشین در راه .. یک تماس کوتاه : سلام سلام..داری میری؟ روز خوبی داشته باشی! نهار داری؟ خودت را خسته نکن 
..رادیو مصاحبه ای با یک نویسنده پخش میکند.نویسنده را نمیشناسم.. اما گوش میکنم 
چراغ قرمز قبل از اتوبان طولانی ست.. به دستهایم که روی فرمان محکم نشسته اند نگاه میکنم..به  لکه های ریز قهوه ای پشت دست هایم.. یاد دستهای مادرم می افتم
..نه ساعت بعد
از کار بیرون میزنم.. توی ماشین در راه یک تماس کوتاه: سلام سلام..آمدی بیرون؟ خسته نباشی! شام چکار کنیم؟ میبینمت
رادیو برنامه اقتصادی دارد.. سهامهایی که بالا کشیده اند و جنگ سامسونگ با اپل
نزدیک غروب پرنده ها بیشتر میشوند. روی سیمهای چراغ برق ردیف میشینند.. یک شکل و یک سو مثل یک خط سیاه
 به خانه میرسم..ده دقیقه بعد شام جلوی تلویزیون.. توی لیست برنامه های ضبط شده میگردم..یکی را انتخاب میکنم.. چایی بریزم؟ میوه؟  برنامه تمام میشود.. نگاه میکنم روی مبل چرت میزند ..صدایش میکنم ..دو بطری آب  از توی یخچال بر میدارد ..از پله ها بالا میرود.. چراغها را من خاموش میکنم و همیشه در این موقع به کتاب زویا پیرزاد فکر میکنم!

.. فردا صبح با نور آفتاب که اطاق را روشن میکند بیدار میشوم
 هر روز برنامه رادیو تغییر می کند
اما
زندگی من در تکرار .. تکرار میشود

دل خوشی هایم را میشمارم:
 گلهای توی باغچه.. درخت پرتقال که چند پرتقال سبز از آن اویزان است..گلدانهای سبز توی خانه..پیچکی که روی دیوار بالا رفته است.. 
..دلخوشی دیگرم خواندن وبسایتهای آشپزی ست شبها قبل از خواب 
محیط کارم را هم دوست دارم.. همکارهایم را که تنها دوستانم هستند.. اما ساعت طولانی کارم را دوست ندارم.. اینکه هر روز تمام وقتم سر کار میگذرد دوست ندارم.. کارم را دوست دارم به خاطر آدمهایش

همیشه به رفتن فکر میکنم.. 
 میروم هند.. یک دوره طولانی ویپاسانا.. بعد همانجا میمانم تا دو سال.. مثل آدمهای توی فیلم ها وارد   سازمان های خیریه میشوم ..لباسهای نخی میپوشم با صندل 

 میروم نیویورک.. یک اطاق  در منهتن ..کار پیدا میکنم و دوست پیدا میکنم و داستان مینویسم و عکاسی میکنم..مثل آدمهای سکس اند د سیتی

میروم تورنتو..کار.. آپارتمان در داون تاون و هر روز با ساب وی  سر کار میروم..کلاه و شال گردن و پالتو می پوشم و در برف با قهوه داغ منتظر اتوبوس میشوم 

میروم یک مسافرت طولانی با قطار.. چند هفته در قطار.. کتاب میخوانم.. دوست پیدا میکنم..از منظره های بین راه عکس میگیرم و به مقصد فکر نمیکنم


 توی رویاهایم همیشه یک نویسنده بزرگ میشوم که اتو بیوگرافی اش پر فروش ترین است..
فکر میکنم گذشته ی پرتلاطم  آدم باید به یک دردی بخورد.. مردم میخوانند وهم ذات پنداری میکنند با  سرگشتگی ها واشتباهات من. وخوششان میاید و کتاب پرفروش میشود و من درگذشته
خودم ثبت میشوم
به پولش فکر نمیکنم..چرا من هیچ وقت به پول فکر نمیکنم؟؟
 توی رویاهایم همیشه تنها ام.. تنها خانه دارم ..تنها سفر میکنم.. در تنهایی مینویسم
توی رویاهایم همیشه غمی با من است.. غمی که دوستش دارم.. غمی که مال من است.. مثل رشته ای  من را به خودم و گذشته ام و احساساتم و عشقهایم وصل میکند 



آیا من افسرده ام؟
آیا واقعیت زندگی را نمیخواهم زندگی کنم؟
یا جسارت ام را گم کرده ام؟