Sunday, January 19, 2014



برای 
 آغوشی از آرامش
چقدر زمان 
کافی ست؟

آنقدر-
که من نگاهم را پشت  پلک هایم
پنهان کنم
و تو
قلبت را در گوش من زمزمه کنی

زمان 
در مدار تکرار خویش می گذرد

نگاه من 
خالی و مضطرب می ماند
و قلب تو 
ساکت و بسته

برای 
آغوشی از آرامش
چقدر زمان 
باقی ست؟






Sunday, January 05, 2014

روزمرّگی






روز؛ مرگی ست این
هر روز که می میرد در انتظار 
روزی نو

خطهای پیشانی تو 
فرو رفته میشوند
و صورت من در قاب آینه آب می شود
هر روز 
که ما
از کنار هم میگذریم
چون دو خط موازی 
در دنیای دو بعدیِ خط ها و نقطه ها

روز؛ مرگی ست این
خورشید که می میرد در ساعت زود زمستان
 در انحنای گِردی زمین
چون گرمای تنِ تو
 در انتهای خستگی ِ یک روز
در دنیای سه بعدیِ آدمها و سایه ها
 
 روز؛ مرگی ست این
تکرارهر نَفَس 
به یاد آنچه گذشت
در دنیای بی بُعد ِ تغییرها و تنهایی ها 
 
در پایان این روزها
اما 
تو فرزندانت را در آغوش می کشی
با هیاهوی کودکانشان
من
هنوز
گلدان ساکت پشت پنجره را آب میدهم