Thursday, May 29, 2014

چه ديدم چه شد چون چگونه کدر شد؟ 
.زلالای ناب روانی که "من" بود؟







همین روزها که می شد.. منتظر تلفنش بودم .. بالاخره مرا جایی پیدا میکرد.. اول برای پیغامگیر خانه پیغام میگذاشت ..بعد به مطب زنگ میزد و سراغم را میگرفت..  من که میدانستم چه کارم دارد هر جور شده از هر جا که بودم به طرف بلوار و پارک لاله راهم را کج میکردم.. میدانستم مثل هر سال میخواهد سالگرد ازدواج مامان و بابا را به من یاد آوری کند.. هر سال توی تقویمش کنارچهارم خرداد  می نوشت  سالگرد ازدواج پری..  و روز بعدش را حتی پس از گذشت بیش از ده سال از فوت مادرش می نوشت تولد مادرم.. و چند روز بعدش تولد نینا بود
سلام و حال و احوال و فنجان های شفاف با گل گاو زبان تازه دم  ِارغوانی رنگ  ..و ظرف خرده نبات های زعفرانی
و بعد انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد صدایش را کمی آهسته میکرد و می پرسید میدانی که سالگرد ازدواج مامان و باباست؟ و من مثل دختر بچه های فراموشکار انگار بار اولم باشد که میشنوم زود جواب میدادم.. ا ِ.. آره... وبعد میگفت خِوُرث* پخته ام برای آنروز.. و بعد میخواست تولدم را به خودم یاد آوری کند ..لبخندی با شیطنت میزند و میگفت: بعدش هم که..  زود میگفتم : از من دیگه گذشت!..  و می خندیدیم .. هدیه ی تولدم را معمولا همان روز می داد.. میگفت هر چه دوست دارم بخرم برای خودم
 میخواستم به مادربزرگم بگویم
 که یادم نرفته امروز بی یادآوری او
 این یعنی دختر بچه ی فراموشکار بزرگ شده دیگر در لا به لای تقویم ها و تاریخ

میخواستم به مادر بزرگم بگویم
!از من دیگر گذشت
سنگین شده ام
 هر چه بالا و پایین می پرم نمیتوانم خودم را روی لبه ی پنجره بالا بکشم .. بنشینم و بیرون را نگاه کنم
 توی هیچ گنجه ای نمیتوانم قایم شوم وکتاب های "نباید" بخوانم
خسیس شده ام.. دیگر به این فکر نمیکنم که اگر پول داشتم برای همه ی بچه های دنیا بستنی میخریدم
به جای کتاب ِ" به من بگویید چرا".. کتاب ِ" آیا ضرری برای من ندارد" .. را میخوانم
از دزد میترسم .. نکند بیاید و هر چه که دارم ببرد
توی کمدم پر است از لباس های بلند و تیره رنگ..شلوار مشکی و دامن و پیراهن..  و من لا به لای  آنها دیگر شلوار جین و تی شرتهای رنگی و شلوارک پیدا نمیکنم
 همش مواظب نگاه مردم ام..  همش به خودم توی آینه نگاه میکنم ..  که همه چیز مرتب باشد
  نگران پولم ..کار..بیمه.. قسط..بیماری..
نگرانم .. نگرانم..  و ترس از دست دادن دارد از دهانم بیرون می پرد..

می خواستم به او بگویم 
دیگر "خودم" نیستم..
خودم با من غریبه است
من" پیر است"
من" تنهاست"
من" خسته است"
خودم" را جایی گم کرده ام"


   برایم کیک گردویی درست کن با یک شمع به شکل سیب روی آن... درست مثل تولد دو سالگی ام ....چهل و دو سال بعد  



Thursday, May 15, 2014

سهم من این است



 از ساعت نه صبح تا چهار و بیست دقیقه بعد از ظهر

بیرون آوردن لباسها از توی خشک کن
پرداخت قبض های ماهیانه
یک ساعت ورزش
بار گذاشتن عدسی



و بدین سان است که کسی می میرد 
 و کسی می ماند                                             

                      "فروغ/تولدی دیگر"