Thursday, October 25, 2007

نه! من هیچ چیز ندارم
هیچ چیز نمیخواهم داشته باشم ..نه نگاه پر از نیاز این موجود کوچک نحیف بدون اسم را.. نه محبتهای بی دریغ تو را که زیر سنگینی حجمشان له میشوم.. از داشتن و داشته شدن می ترسم
نداشتن سبکم میکند
اینطور نبودم ! اینطور شده ام! چیزی ازمن در آن روزها و آن سالها که تمرین نداشتن میکردم جایی جا مانده! چنان به نبودنش خو کرده ام که شاید بگویم در این حفره ی خالی است که براحتی نفس میکشم..نفسی از سر راحتی.. نفسی بی وزن و سبک.. یک نفس بدون ترس در حیاط آن طرف میله های بلند دلبستگی و وابستگی
چه تلخ شده ام من
عشق دیگر صورتی نیست.. دوست داشتن هم آبی نیست دیگر
فرمزتیره و رنگ زیتون..نارنجی چرک که رنگ آجرهاست و رنگ خاک بیشترعریانی روحم را می پوشانند ..
میخواهم این سگ توله ی کوچک را که با عشق به من هدیه کرده ای پس بفرستی. حضورش ..نگاه نیازمندش.. این که دوست دارد و باید هر جا که میخواهد بخورد و کثیف کاری کند و من که مجبورم احمقانه دماغ کوچکش را روی کثیفی ها بگیرم و دعوایش کنم و ببرمش به زورسفره ی مسخره پلاستیکی را نشانش بدهم و بگویم اینجا! اینجا فقط اجازه داری! قلبم را می فشرد!
اینکه تا دیروز قسمتی از مسیر آمدن به خانه - تنها زمان تنهایی من با خودم- را پیاده و سرگردان و بی هدف در خیابان میگذراندم به این تبدیل شده که صد بار به ساعتم نگاه کنم و ترس بی آب و غذاییش.. ترس تنها ماندنش و غصه دار شدنش..ریخت و پاش و کثافتهای کنار درش.. مرا بیندازد توی اطاقک مترو و همه ی راه را به هیچ چیز فکر نکنم.. خفه ام میکند
چه تلخ شده ام من
همین دیروز نبود که نوشته ای با شور عشق نوشتم برای تو
نه! دیروز نبود انگار! سالها میگذرد از آن روز
من هیچ چیز نمیخواهم داشته باشم
جزقفس تنهایی خودم